من و روباه، قصه امروز من سر جلسه تمرین
گوشی ام را گذاشتم بر روی پیشانی ام، معمولا با این کار میتوانم انعکاس نور چراغ قوه گوشی ام را در چشم حیوانات نزدیک به خودم در شب ببینم. و از قضا هم درست در یک فاصله سه چهار متری یه جفت چشم گرد خوشکل از لای بوته ها زد بیرون، و البته چون من به هیچ وجه انتظار نداشتم در این نزدیکی حیوانی بخواهد زیر نظرم داشته باشد؛ قبل از اینکه مهلت پیدا کنم ترس به دل راه بدهم. به ذهنم رسید که: احتملا یه سگه که یا از ترس قایم شده یا برام فکرای داره که تا حالا پارس نکرده. به قول کوردها: داری بو له ئاوی ناوم. اما واقعآ چقدر عجیب است که گاهی در یک لحظه انسان میتواند با خود هزار جور فکر کند ان هم در کسری از ثانیه!
این همه در حالی بود که حین آمدن فهمیده بودم که حتی اندازه یک تک زنگ هم شارژ ندارم و همین چند دقیقه پیش، یعنی قبل دیدن این یک جفت چشم گرد درخشان زل زده به من، فهمیدم گوشیم بر اثر سرما شارژش تخلیه شده و به زودی خاموش میشود.
اما آن دو چشم درخشان به مانند یک بچه کنجکاو خجالتی که پشت دامن مادرش، حین خوش آمد گوی به مهمان ها قایم شده باشد؛ و مهمانها علارغم خواست وی متوجه حضور او شده باشند؛ سرش را بلند کرد و همین جوری زل زد بهم!
فهمیدم یه روباه ناقلاس و وقتی دم پشمالو و خوشکلش رو دیدم که انداز هیکلش بود، دیگه یقین پیدا کردم. اما جالب اینجا بود برعکس دفعه های قبل که روباه های منطقه فرار میکردند، این یکی فرار نکرد، گرچه ترسیده بود و گه گاهی هم فاصله میگرفت، اما دوست داشت بهم نزدیک تر شود، در چشمانش حالت خاصی از بی آزاری دیده میشد، (شاید جبری برای بدست آوردن غذا!) و منم با تجربه های که از حیوانات خانگی داشتم سر جام چمباته سزدم و آرام صدای موزیک گوشیم را خفه کردم و با یه صدای آرام بهش گفتم: سلام کوچولو... بیا ببینم.... نترس
وقتی آهنگ را قطع کردم و شروع کردم به حرف زدن بیشتر کنجکاو و نزدیک تر شد. گرچه هنوز آنقدر اعتماد نداشت اجاز دهد دست در زیر پشم و کلش کنم و گوش ها و زیر چانه اش را نوازش کنم. اما با نزدیک شدنش و بو کردن زمین، فهمیدن که گرسنه است. اما چیزی برای دادن بهش نداشتم. به قول کوردها: خه ریک بوو سوالی له سه ی ده کرد. احتمالا اگرم داشتم نباید بهش میدادم.
به هم زل زده بودیم. فکر کنم بخاطر نور زیاد گوشی نمیتوانست صورتم را ببیند. اما در همین حین، چراغ گوشی ام خاموش شد و آنچه میدیم حالا فقط تاریکی محض بود. برای چند لحظه در یه فاصله دو متری هردمون زل زده بودیم به هم دیگر و این دقیقا همان لحظه ای بود که با خاموش شدن نور چراغ، روباه فرصت کرده بود صورتم را ببیند. و در یک لحظه حس سکوت و سردی کوه و اندکی هم ترس از رفتار غیر قابل پیش بینی آن کوچولو، حس خاصی به آدم دست میداد؛ انگار زمان به کل ایستاده و یا ذهنت دیگر در بند افکار همیشگی ات نیست و به کل رها میشوی. دوباره چراغ را روشن کردم و بازم نوبت من بود که ببینمش اما دوباره چراغ خاموش شد و انگار نوبتی هم باشد باز نوبت روباه بود.
پس از بازی کوچک ما، دوربین را روشن کردم و مشغول فیلم برداری از او شدم. گرچه در فیلم به دلیل نبود شارژ نتوانستم با فلاش فیلم برداری کنم و عملا چیزی هم در صحنه معلوم نبود، اما من که میدانستم او هر چقدرم که در تصویر مشخص نباشد، اما پشت این تاریکی جای در بین این کادر برای من وجود دارد.
گرچه دیدن یک روباه در کوه برای یک کوهنورد مخصوصا اگر خواننده خود نیز طبیعت گرد باشد؛ شاید به ظاهر چیز عجیبی به نظر نرسد و چه بسا که اگر من یک روباه را در دومتری دیده ام جماعتی بغلش هم کرده باشند. ولی فکر میکنم برای هرکس میتواند بسته به نوع برنامه های که میرود و قضایای که در اطرافش میگذرد این اتفاقی نادر و زیبا باشد یا خیر. برای من که واقعا بود.
و فکر کنم این همان پاداش آمدن من در آخرین هفته شهر نشینیم بود؛ چرا که قبل از آمدن، واقعا دلایل زیادی برای نیامدن داشتم. بی خواب بودم، بی هدفی از تمریناتم به سبب آخرین وعده تمرینیم تا دوماه آینده ولی تصمیم خودم را گرفتم و از خانه بیرون آمدم اما زمان بندیم برای آمدن به کوه در این فصل از سال و تنها و در یک هوای بارانی از دلایلی بود که حتی بعد از بیرون آمدن از خانه و رسیدن به پای کوه و حتی حین شروع تمرین منجر میشد، به خودم بگویم: که این یک حماقته، نه شجاعت. چرا بجای دوی کوهستان دوی جاده نرم؟
اما هربار در جواب این حرف به خود میگفتم: پس کجا میتوانم از بقیه متمایز باشم اگر همان جای متوقف شوم که دیگران میشوند؟ گرچه این دلیل خوبی برای ریسک نیست حال هرچند هم که این بار اولم نباشد.
اما پشت هر ترس و ریسک، جدا از خطری که میتواند داشته باشد؛ میتواند چیزهای دیگری را هم درخود داشته باشد و بارها وقتی حین تمرین در کوه ابرهای سیاه و باران زای زیادی دیده ام با خود از برگشتن حرف زدم، اما هر بار با اجازه به خیس شدنم زیر باران و... ریسکش را قبول کردم و در نهایت انگار که این چون امتحانی کوچک باشد؛ هوا پس از اندی کاملا آفتابی شده است و این مانند تمرینی بوده باشد برای من تا اندکی ریسک پذیرتر باشم. البته میدانم این چیزی نیست که بتوان همیشه انتظارش را داشت و این که بلاخره کوه هم قوانین خود را دارد. حال یا به آن احترام میگذاری و یا خدا خودش بهت رحم کند و فکر کنم برای من انگار خیلی رحم کرده است. چون به هیچ وجه آدم اهل قانونی در تمرین هایم نیستم.
پس از آن بلند شدم و راه خودم را در تاریکی که به شهری با چراغ های کوچک اما متعدد ختم میشد؛ در پیش گرفتم؛ روباه کوچولو که انگار دید چیزی از من به او نمیرسد راهش را گرفت و رفت و راهمان از هم جدا شد. اما همان گونه که گفتم: این بار اولم نبود. اما این بار با تمام دفعات دیگر فرق داشت. انگار اجبار به تاریکی قدم برداشتنم زیر سایه خاموش شدن گوشی و عدم مطلق من، در برقراری ارتباط با شهر در هر شرایط احتمالی که پیش می آمد؛ باعث شده بود بجای ترسیدن، خیلی آسان تر از آنچه فکر میکردم آن را قبول کنم و از آن ساده بگذرم و حتی به صداهای اطرافم، از وزش باد تا تکان خوردن برگ خشک شده تا حس شنیدن صدای پا، دیگر نگرانم نکند. گرچه فکر میکنم شکستن ترس از تاریکی و یا هر چیز دیگری، منوط به تمرینی مستمر است و نمیتوان با یک بار شکستن ترس تا ابد بر آن فائق بود. و این جدالی است ابدی بین تو و ترس های زندگیت که تنها میتوانی از شدت آن کم و یا آن را برای مدتی در کنترل خود بگیری. اما انگار در آن لحظات برای بازه محدودی هم که باشد همه ترس طبیعی بشر در من، از شب و تاریکی شکسته بود و دیگر هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت و البته که لذت چشیدن طعم سکوت پس از آهنگ های تمرینی که جبر به من ارزانی داشته بود. جای خود را دارد. برای اولین بار پس از دیدن روباه، انگار که در شهر مشغول قدم زدن باشم دستم را در جیب کرده بودم و گه گاهی هم روی تکه سنگی میشنستم و فراغ بال گل های کفشم را پاک میکردم و با خودم میگفتم: من پاداش آخرین آمدنم به کوه را گرفتم و براستی هم چه بسا که این آخرین بارم بوده باشد که روی "برده گه وره" قدم می گذارم.
فکرم درگیر افکاری شده بود که حین دیدن روباه ذهنم را به خود مشغول کرده بود. برای یک لحظه وقتی چراغ خاموش شد، انگار دیواری بین من و روباه از بین رفته بوده باشد؛ خودم را خیلی بهش نزدیک دیدم! گرچه مدام در ذهنم روباه و اساسا وحوش را از خود جدا می خواندم اما در آن لحظه حس میکردم بیش از هر زمان دیگری من هم همانی هستم که او هست با این تفاوت که او همانی بود که بود. اما نمیدانستم من نیز همانی هستم که مینمایم؟ حس میکردم برای چند لحظه مهمان یک حیوان غریبه ای شده ام که در همه این هزاران هزار سال از آنچه بودم و شاید باید میبودم، زیر چتری که آن را تکامل میخوانند از همجنس هایم دور شده ام و او نیز با نگاه و فرار نکردنش، برای چند لحظه مهمان چیزی بود که هیچگاه نمیتوانست درک کند و البته که من این را میگویم و نه او و در آخر دیدن سردی کوه و تنهای ظاهری اش، پیش از هرچیزی برای من یادآور تنهای و سردی شهر برای انسان ها بود. اما او مانند درویشی که به کوه پناه برده باشد از همه های و هوی شهری گریزان بود و من گرچه مثل او از بازگشت تنفر داشتم اما بدان بسیار وابسته بودم و از عدم بازگشت میترسیدم، ترس از چیزهای که ممکن است بر سرم آید؛ چیزهای که نمیدانم چیست!
بله ترس از مجهولات و نه معلومات!
در آخر در خود به دنبال تمایز این سه واژه مقدس، چریدن و ریدن و کردن بین خود و او بودم. و وقتی جواب را پیدا نکردم و یا شاید جرعت به کفر کردنش پیش خودم نداشتم؛ شب را که چون پرده ای بر اسرار است را قبول کردم. گرچه میگویند: اساسا روباه حیوانیست مکار!
یادم رفت بگویم، در راه قورباغه هم دیدم. :)
ساکو شجاعی ١٣٩٧/٨/١٤
نظرات شما عزیزان: